دختر باد

محسن بسنجیده
mbesanjideh2003@yahoo.com


باد داشت پرچادرش را بالا می زد،آن را محکم دور خودش گرفت و به ديوار ساختمان نيمه سازی که گوشه ی خيابان پرت افتاده بود تکيه زد.هوا پر از خاک شده بود و چراغ های پارک از دور توی يک غبار قهوه ای می درخشيد.در خيابان کسی به چشم نمی آمد، سرش را انداخت پايين و به خرده آجرهای جلوی ساختمان خيره بود. چادر داشت روی سرش پس می رفت وساق های لختش از زير سيا هی آن سرک می کشيد و توی تاريکی برق می زد .
از پله های نيمه ساز رفت بالا . کفش های پاشنه بلندش داشت اذيتش می کرد، توی ساختمان چيزی معلوم نبود ، فقط شبح يک توله سگ را می ديد که داشت می لنگيد و توی تاريکی خودش را گم و گور می کرد .آخر يکی از اتاق ها آتش کوچکی روشن بود و باد شعله اش را روی ديوار پخش می کرد.يک نفر جلوی آتش زير ملافه ی رنگ رفته ای خوابيده بود،رفت توی اتاق، يک شيشه آب از کنار ديوار برداشت و کمی از آن را به صورتش زد،چادر را از روی سرش زد کنار و پهلوی آتش نشست. پاهايش را دراز کرد و داشت کفش ها را در می آورد که صدای خفه و خمار دختری از زير ملافه آمد :
_ کجا رفته بودی ؟
_اِه ... تو هنوز بيداری !؟
_ تو اين هوای مسخره میگر ميشه بخوابی ! ... کجا بودی يه مرتبه غيبت زد !
_ تو پارک بودم ... رفتم دستشويي.
_ حتماً پارک خلوت شده ! نه !؟
يک دستمال از جيبش بيرون آورد و داشت می کشيد روی کفش هايش .گفت : آره! الآن ديگه آخر شبه ، تازه میگر تو اين هوا ميشه بيرون بند شد ! بد جوری داره باد مياد ... صداش رو می فهمی ؟!
_ آره! آدم رو عاصی میکنه ، باز اگه خاک نداشت بهتر بود ... اينجا هميجوری داره از در و پيکرش خاک می ريزه باد هم که مياد ميشه قوز بالا قوز.
_ هه ... تازه اينجا خوبه ، لااقل از چشم مردم دوری !
_ ولی باد خاک هم آدم رو خسته می کنه.
_ پاييز که تموم بشه باد هم کمتر مياد.
_ اونوقت هوا سرد ميشه که يک لحظش رو هم نميشه تحمل کرد ... لا اقل اگهباد مياد ميشه کلّه اترو بکنی زير يه چيزی ولی سرما ...
_ اينجا فقط شباش سرد ميشه اون هم اگهخودت رو يک جا بند کنی ... ديگه سرما اذيت نمی کنه !
صدای توله سگ داشت از پشت ديوار می آمد،کفش ها را گذاشت گوشه ای و يک جفت جوراب تور از کيفش که زير چادرش گذاشته بود آورد بيرون . صدای توله داشت نزديکتر می شد ولی او بی اعتنا بود ، يک نخ سيگار با آتش گوشه ی ديوار روشن کرد و يک پک محکم به .آن زد دودش توی هوا پخش شد،دوباره از زير ملافه صدا آمد :
_ اَه ... صدای اين توله دوباره بلند شد ...
_ اذيتت می کنه !؟
_باد کم بود ... اين کثافت هم نمی ذاره آدم بخوابه !
جوراب را به پا کرد و گفت : الکی تقصير اين بی زبون ننداز... تو دردت يه چيز ديگه اس!
_ آره ! تموم بدنم داره درد مياد ... از جام نمی تونم تکون بخورم ، تو اين هوا که خواب هم تو چشم آدم بند نميشه ... ولی اين توله يه جوری آدم رو عذاب می ده ... اصلاً من رو ياد خودم ميندازه .
_ هه ... حرفات آدم رو بی حال ميکنه ... يه توله ی مردنی چه آزاری می رسونه !؟ حالت خوش نيست بگير بخواب.
_ نه ! می دونی چيه !؟ ... تو داری راحت سيگارت رو می کشی ، نمی فهمی من چی خوام بهت بگم، اين توله درست مثل من و تويه ، آدم که صداش رو می فهمه تازه ياد خودش مياد!
_ داری چرت و پرت می گی.
_ اين توله معلوم نيست چقدردیگه دووم بياره ! ... قولت می دم سه چهار روز ديگه بوی گند لاشه اش بلند بشه ، صداش رو می فهمی ؟! داره ناله می زنه ! آدم رو عذاب می ده ! نه؟
_ باد آدم رو بيشتر از اين حيوون اذيت می کنه .
_صبحی تو نبودی،ولی من تو پارک بودم ... سه چهار تا ازاين جوونای لوس داشتنداذيتش می کردند، من داشتم از پشت درختا نگاهشون می کردم ، ... يکی يه لگد زد زير دست و پاش، توله ی بد بخت ولو شد ... اونا داشتند بهش می خنديدند ... می خواستم برم جلو، بگم خيلی بی شعوری،خيلی کثافتی ... می خواستم بزنم تو دهن يارو ،... ولی يه لحظه ترسيدم ! يه لحظه فکر کردم اگه برم جلو ، يه لگد می کشه زير دست و پام،اونوقت مثل توله ولو می شم ... می فهمی چی می گم ؟ نه ! تو هيچی نمی فهمی ! ... من فکر کردم مثل اون يه توله هستم ! می فهمی !؟
_ هه ... هه ... هه ... تو داری مزخرف می گی ... خماری داره از پا درت مياره، کلهات رو کردی زير ملافه و يه مشت حرف مفت می زنی ...
_ آره خنده داره ! من يه لحظه فکر کردم يه توله سگ مردنی هستم ... اصلاً کی می دونه که ما اينجا هستيم !؟درست شديم مثل اين توله سگ ! ... حالا داره دلم براش می سوزه که يه بار نيفته بميره !
_ تو داری ديوونه ميشی ... اين حرفات هم به درد خودت می خوره .
ته سيگار را گوشه ی ديوار انداخت و داشت خودش را توییک آينه ی کوچک نگاه می کرد،سايه روشنی از صورتش توی آن افتاده بود و شعله ی آتش گردن کشيده اش را سرخ کرده بود .موهای بلندش ريخته بود تو پيشانی و باد آنها را تا جلوی چشمان درشت و روی بينی باريکش پايين می کشيد.آنها را جمع کرد و پشت سرش بست. يک شيشه ی کوچک کتيرا ازکيفش بيرونآورد،کمی از آن را روی موهايش کشيدو روسری نازکش را روی سر انداخت .
نگاهش خيره شده بود به آينه، چشم های مشکی اش داشت زير قوس کشيده ی ابروهايش برق می زد ، گوشه ی لبش می سوخت و خون بيرون زده بود، يک دستمال کشيد رويش و خونش را پاک کرد. باد داشت روسری را پايين می انداخت، گره آن را زير گلويش محکم کرد. يکبار ديگر خودش را توی آينه نگاه کرد، با آنکه می خواست باشد خيلی فرق داشت. روسری را کمی عقب کشيد و يک رژ صورتی روی لبهايش زد، حالا شايد بهتر شده باشد، ولی در تصوير محو آينه چيزی معلوم نمی شد .
هيکل ضعيف و لاغر توله داشت از پشت ديوار پيدا می شد، سرش را انداخته بود پايين و صدای زوزه اش را در گلو خفه کرده بود.پايش داشت می لنگيد و از ساختمان می رفت بيرون . ولی او به همه ی اينها بی اعتنا بود ، از جايش بلند شد و کفش ها را پا کرد، چادر حسابی زير پايش خاکی شده بود،آن را مچاله کرد و انداخت گوشه ی ديوار. دکمه های مانتويش را بست و يک سيگار ديگر روشن کرد و از اتاق رفت بيرون. بالای پله ها ايستاده بود و داشت توی خيابان را نگاه می کرد. هوا پر از خاک بود، توله داشت از گوشه ی خيابان می رفت توی پارک و پايش همانطور داشت می لنگيد. و او بدون آنکه سيگار را از زير لبش بر دارد همانطور داشت نگاهش می کرد،که از توی اتاق صدا آمد :
_ببينم ! ساعت چنده!؟
بدون آنکه سيگار را بر دارد گفت : برات خيلی مهمه ؟
_ تو داری می ری ... !؟
_ آره !
_ کجا !؟
_ قرار دارم !
_ تو اين باد و خاک کسی صرفش نمی کنه ... بی خود به خودت زحمت نده ... بيا بگير بخواب .
_ کری!؟ ... گفتم قرار دارم !
_ حالا کی بر می گردی ؟
_ نمی دونم ! شايد فردا صبح .
_ اونوقت من اينجا تنها ميشم!
_ آره تنها ميشی ! توله سگت هم رفت توی پارک ، عوضش راحت می گيری تا صبح می خوابی .
_ بدنم داره درد مياد ... اينجا نميشه بخوابی!
_ هه ... من که بهت گفتم ، بايد لااقل فکر زمستونت باشی ! اگه بخوای همين جا بخوابی سرما پدرت رو در مياره !
_ نه ! من لياقتم همينه ... حالا ديگه هيچ کس توف هم تو صورتم نميندازه ... می فهمی!؟
_ همه اش تقصير خودته !
_ آره ! بهت که گفتم من درست مثل اين توله هستم ، تا چند وقت ديگه کارم تمومه ... هه ... اصلاً شايد زمستون رو هم نديدم!
خاکستر سيگار را از روی لباسش تکاند و گفت : ولی من مثل تو نيستم ! می فهمی !؟ ... نمی خوام شب تو همچين خرابه ای بخوابم ، می رم جايی که نه صدای باد رو بشنوم نه صدای اين توله سگ رو!
_ تو خيلی ساده ای ... لا اقل مواظب خودت باش يه وقت بهت نارو نزنند !
_ اصلاَ به درک ! بذار هر طوری که می خواد بشه .آدم اينجور وقت ها بايد تو زندگيش قمار کنه ، حالا اگه ببری، يا ببازی ، خيلی به حالت فرقی نمی کنه ! (ته سيگارش را از بالای پله ها انداخت پايين ) من ديگه بايد برم .
_ قرارتو همين جا گذاشتی !؟
_ اون طرف پارک ، يه خيابونبا لا تر از اينجا !
_ راستی نگفتی ساعت چنده !
_ هفت هشت ساعت ديگه تحمل کنی، تازه ميشه صبح !
از پله ها رفت پايين ، هوا خنک تر شده بود و باد برگ های درخت ها را توی هوا تاب می داد. سرش را انداخت پايين و رفت توی پارک ، بيد های مجنون به اکراه داشتند می رقصيند و آرام آرام لخت می شدند. دور و برش را نگاه کرد ، همه جا خلوت بود.فقط توله سگ را می ديد که توی باد نمی توانست خودش را نگه دارد و داشت روی چمنزارهای رنگ رفته غلت می خورد. دلش نمی آمد ، ولش کند. رفت توی چمنزار و بغلش کرد.سر توله را گذاشت روی بازويش.حيوان از رمق افتاده بود و پايش را نمی توانست تکان دهد. برق چشمانش قشنگ معلوم می شد ، آن را روی سينه اش چسباندو همراه خودش برد توی خيابان. صدای زوزه ی توله دوباره بلند شده بود و آن را همانطور روی سينه اش چسباندهبود و داشت پشت گردن باريکش را ناز می کرد. بردش زير جوی و همانجا خواباندش ، معلوم بود که گرسنه اش هست. ولی چيزی نداشت که جلويش بياندازد ، رويش را بر گرداند و رفت آخر خيابان . خاک کمتر توی هوا بود و باد دانه های ريز باران را توی صورتش می ريخت ، کم کم داشت کف خيابان خيس می شد. سرش را انداخت پايين و به آسفالت کف خيابان که باران خال خالی اش کرده بود ، خيره ماند. فکر توله سگ داشت ا عصابش را به هم می ريخت . نمی دانست چرا با اين پای لنگ از ساختمان آمده بيرون. شايد خيلی احمق بود ! ولی دلش داشت به حالش می سوخت که يک وقت نکند باران تند شود و توی جوی آب راه بيافتد! دودل بودکه برود از توی جوی برش دارد، ولی يک ماشين داشت جلويش چراغ می داد . بارانهم داشت تند تر می باريدو رفت سوار شد.
باد مشت مشت باران روی شيشه ی ماشين پخش می کرد. نگاهش به به انتهای خيابان بود که داشت به آن نزديک می شد و هنوز به فکر توله سگ بود ، شايد حالا ديگر آب توی جوی راه افتاده باشد ! شايد فردا که بر می گردد بوی گند لاشه از توی جوی بيايد ! ولی اصلاَ از کجا معلوم بود که فردا بر گردد ! اصلاَ هر طور که می خواهد بشود. نگاهش به برف پاک کن بود که دانه های باران را کنار می زد و به فکر حرف خودش افتاد «که آدم بايد بعضی وقت ها توی زندگيش قمار کنه » صدای برف پاک کن داشت آرامش می کرد ، يک سيگار بيرون آورد و با فندک ماشين روشن کرد...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31893< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي